آويساآويسا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آویسا،قندعسل مامان و بابا

خاطره روز زایمان و روزهای اولیه مامان شدن

روز ١٢ شهریور برابر با ٣ سپتامبر قرار بود که برای زایمان بریم بیمارستان. شب قبل از اون تا ساعت ٢ شب داشتیم با مامان جون و خاله فرزانه و بابا کارهای باقیمانده رو انجام میدادیم و وسایلمون رو جمع میکردیم و یکی دوتا استیکر توی اتاق تو گل دختر میچسبوندیم. ساعت٧ صبح قراربود زایمان انجام بشه و من نفر اول باشم. خلاصه صبح ساعت ٥صبح بیدارشدیم و با مامان جون و خاله فرزانه و بابا راهی بیمارستان شدیم. ساعت ٥.٥ رسیدیم بیمارستان . بابا رفت کارهای پذیرشو انجام بده و من هم رفتم توی بخش زایمان بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم آخه فکر میکردم بازم میتونم بیام بیرون. وقتی وارد شدم بهم لباس دادن و گفتم لباساتو عوض کن. منم گفتم آخه من هنوز باهمراهام خداحافظی نکردم خ...
11 مهر 1392

عکسهای دردونه من

سلام دختر خوشگلم ، چند تا عکس داشتی که برات میذارم دخملم وقتی ٣ روزش بود دخمل خوشگلم مثل فرشته ها لالا کرده خنده های شیرین گل دخترم عزیزم وقتی شما ده روزه بودید یه جشن کوچولو برات گرفتیم عزیز دلم خیلی خیلی دوست دارم  نفس مامان   ...
6 مهر 1392

تولد یه وبلاگ واسه یه فندق کوچولو

سلام دختر گلم ، خیلی وقت بود که میخواستم برات وبلاگ درست کنم  تا خاطرات شما فرشته کوچولورو از اول بنویسم ولی خوب مامانی هم سرش خیلی شلوغ بود هم یکمی تنبلی کرد. این شد که شما در ١٤ روزگی صاحب وبلاگ شدید . میخوام بدونی که خیلی دوستت داریم و تو فسقلی شدی همه شادی زندگی ما ... ...
26 شهريور 1392